در نهانی ترین گوشه ی قلبم ،اندوهیست که همچون پیچکی حصار جسم خاکیم را در پشت فعل بودن جامیگذارد.تو را از میان تبسمهای بی رنگ عکسی نه چندان کهنه،می یابم،که پشت غباری نگاهت را جا گذاشته ای و بی صدا و بی سایه،در میان سایه های روبه زوال میروی به سوی هیچ بودن!
من ازپی یک حادثه ،به این بینام و نشانی رسید ه ام
وقتی پله های شب ،رو به خاطرات باغ خشکیده ی تنهایی است،پیش بینی فرداهای بی روز،چیز حیرت آوری نیست....
اینگونه بی فرجامی،و ابتدای انتهاییترین خواب و خاطره بودن،رسم بی رسم اینجاست،که تو چندان هم با آن غریب نیستی!
در کنار این بغض همیشگی شبیست به وسعت دستان من،که خیال گلهای خکشیده را ،تا ابد زنده میدارد،آنچنان که شب،ماهش را.......
آنسوی ،نامت کسی در خاموشی آواز ستارگان کویری را ،از سر می گیرد،کسی که در روشنای چشمان تو خفته است و طنین بیرنگترین هاست....
آسمانی که در شب ،به زمین میرسد،کوچکتر از آن است که تحمل سنگینی طنین گامهای تو را داشته باشد،گفته بودم حوصله کن،
ببین،حوصله ی زمین ،در خیال ما هم نمی گنجد و عجولی آسمان که همچون تو مدام بر من و خاطرات من میبارد،...
خاطرت عزیزترین بی خاطرگیهای زمان بی زمان من است...
تو آن سوی هیچ،خیره در پرواز زمان،غیاب همیشگیت را از حضوری سرشار میکنی،که همچون نام من برایت غریب است و سنگین
شب از تو سر شار میشود،وقتی ثانیه ها را رها میکنی و در بن بست تنهایی آواز ،غربتت را از سر میگیری!
هنوز هم برای تو از تو مینویسم !
گاه پرنده ای کوچک می شود خلاصه ای از آسمان بی پایان و آغاز.........باور کن!